آيا چشم بستن بر حقيقت، عين بى‏صداقتى است؟

"نقد اخلاق‏شناختى رمان "يك جفت چشم آبى

نوشته: تامس هاردى - ترجمه: ابراهيم‏يونسى

"نخستين نشانه فساد، ترك صداقت است.  "ميشل دو مونتنى -

 

    داستان "يك جفت چشم آبى" كه در لايه فوقانى علاقه و سرسپردگى زنى پاك‏نهاد، ساده و بى‏آلايش به مردى

 مقتدر و مهربان را روايت مى‏كند، در لايه زيرين به بازنمايى، مفاهيم اخلاقى صداقت و نيرنگ و تبديل شدن اولى

. به دومى مى‏پردازد

الفريد سوان‏كورت دخترى بيست‏ساله و زيباست كه چشم‏هايى آبى دارد. او با پدر پنجاه‏ساله‏اش كه كشيش

بخشى از شهر  كاسل بوتول به‏نام  اندل استو است، زندگى مى‏كند. كليسايى كه تحت توليت اوست، احتياج به

تعمير دارد و به‏همين منظور مرد جوانى به‏نام استيون اسميث از لندن به محل اقامت آنها مى‏آيد. الفريد كه از

 ميهمان جوان پذيرايى مى‏كند و به‏راحتى با آقاى اسميث برخورد مى‏كند و به‏سفارش پدر براى او پيانو مى‏زند و

 مى‏خواند و گردش مى‏رود. نخستين برداشت خواننده به روحيه كاسبكارانه آقاى سوان‏كورت مربوط مى‏شود؛ زيرا

 او فقط به اعتبار نام اصالت خانوادگى استيون به‏راحتى اجازه مى‏دهد دخترش با مردى جوان تنها بماند نه

عاملى ديگر. از آن‏سو، استيون مجذوب طراوت و تحرك و حالت‏هاى بچگانه الفريد مى‏شود كه گستاخى و شوخ و

 شادى‏اش دختران پانزده ساله را دارد، و دلش مى‏خواهد تمام عمر آنجا بماند؛ درحالى‏كه الفريد از روستايى بودن

 خود در قبال شهرى بودن استيون احساس حقارت مى‏كند. همين احساس، آن‏طور كه بعداً مى‏بينيم، موجب دور

شدن الفريد از منش و منّيت خود مى‏شود. مدتى بعد، احساس وجود يك رقيب باعث مى‏شود كه جلب محبت

استيون براى الفريد كم‏كم به عشق تبديل شود. روزى استيون و الفريد همديگر را مى‏بوسند، استيون از طرز

بوسيدن او متوجه مى‏شود كه او تجربه‏اى در اين مورد ندارد. از اين موضوع خوشحال مى‏شود. الفريد علت عشق

 استيون را مى‏پرسد؛ درحالى‏كه خود او نيز به‏قدر كافى براى عشق به استيون دليل ندارد. به‏عبارت ديگر الفريد

 چون به امرى مشخص در درون خود شك مى‏كند، دچار اين ترديد مى‏شود كه ديگران هم دقيقاً دستخوش همين

 وضع‏اند. استيون با اين قصد كه رازش را براى الفريد بگويد، او را با خود به رواق كليسا مى‏برد. روى گورى

( مى‏نشينند و شروع به صحبت مى‏كنند. او با اين ادعا كه "در عشق هيچ مردى راست باز نيست" (ص 101

اعتراف مى‏كند كه يك روستايى است. پدرش جان اسميث بنّا است و مادرش همان زنى است كه الفريد در آن

.اتاق(در خانه لُرد) ديده بود. مادرش شيردوش، سپس ماست‏بند شده است و پدربزرگش گوركن و باغبان بوده است

او تحصيلاتش را در مدرسه بينوايان و بعد در يك موسسه دولتى تمام كرده و از طريق مكاتبه موفق به يادگيرى

زبان لاتين و يونانى شده است. و حال، چون پول كافى ندارد، به الفريد بايد براى ازدواج با او صبر كند. الفريد كه

هجده ماه است به آن منطقه آمده است، از اين داستان تعجب مى‏كند چون "زنان با آمادگى و سهولتى بيش از مردان

سرنوشت خود را مى‏پذيرند" (ص 96) ولى باز هم به استيون قول ازدواج مى‏دهد. استيون به خود اجازه مى‏دهد

درباره دلدادگان قبلى الفريد از او سؤال كند. الفريد گورى را كه روى آن نشسته‏اند، نشان مى‏دهد و مى‏گويد كه از

.آنِ جوانى به‏نام فليكس جت‏وى مزرعه‏دار است كه به او (الفريد) علاقه داشته است. استيون ناراحت مى‏شود

الفريد مى‏گويد هيچ علاقه و توجهى به او نداشته است. آقاى سوان‏كورت كه تا آن لحظه استيون را شخصى اصيل

مى‏پنداشت، با پى بردن به واقعيت، استيون را فريب‏كار مى‏خواند. اما الفريد به يكى از حرف‏هاى پدرش استناد

.مى‏كند "در عشق هر نيرنگى مجاز است" (ص 104). ولى پدر اجازه نمى‏دهد دخترش با يك رعيت ازدواج كند

استيون وقتى با جواب منفى آقاى سوان‏كورت مواجه مى‏شود، خانه او را به قصد لندن ترك مى‏كند، اما با الفريد

قرار مى‏گذارند پانزده روز بعد در كليساى "پليموت" پنهانى با هم عقد كنند؛ به اين اميد كه بعداً موافقت پدر را به

دست آورند. چند روز پس از رفتن استيون، الفريد از پدرش تقاضا مى‏كند كه اجازه دهد يك روز بدون ملازم به

پليموت برود و پدر با كمى ترديد و بحث قبول مى‏كند. همان‏روزى كه خودش قرار است به استرات‏لى برود، او

نيز به پليموت برود. ولى هيچ‏يك علت مسافرت غيرمترقبه‏شان را براى ديگرى رو نمى‏كنند. روحيه الفريد به‏گونه

است كه اگر پدرش سؤالى از او مى‏كرد، به‏راحتى قصدش را براى عقد پنهان مى‏گفت؛ چون فريبكارى به‏خاطر

عشق هنوز در او نهادينه نشده بود. روز موعود فرامى‏رسد. الفريد به پليموت مى‏رود و خود را به استيون

مى‏رساند اما از استيون عذرخواهى مى‏كند و مى‏گويد نمى‏تواند اين كار را بكند. در اينجإ؛ك‏ك نويسنده پاى‏بندى

الفريد را به سُنت و اخلاق اجتماعى را نشان مى‏دهد. در واقع داستان كه روند كُندى دارد، هنوز الفريد را دچار

چنان كشمكش‏هايى نكرده است كه به نفى يا اثبات امر تعيين‏كننده‏اى بپردازد. رويكردش اساساً مصلحت‏گرايانه و

محافظه‏كارانه است. استيون به خواسته او احترام مى‏گذارد. الفريد به خانه برمى‏گردد و ساعتى بعد پدرش مى‏آيد و

مى‏گويد با خانم  ترويتن زنِ ثروتمند همسايه به‏خاطر مصلحت الفريد ازدواج كرده است و براى همين منظور هم

به استرات‏لى رفته است. به‏عبارت ديگر شخصيتى كه خود حامل سُنت و معتقد به اخلاقيات پذيرفته‏شده اجتماعى

نشان مى‏دهد، در عمل جانب منافع مالى و روحى - عاطفى خود را مى‏گيرد؛ درحالى‏كه دخترش و استيون كه بنا به

متقضاى سنى‏شان بايد سُنت‏شكن‏تر باشند، چنين نمى‏كنند. به‏هر حال الفريد حس مى‏كند خانم تروى تن را دوست

دارد. او و پدرش به خانه اربابى خانم تروى تن نقل مكان مى‏كنند. الفريد با نامادرى‏اش دوست مى‏شود و به پيشنهاد

.او داستانى را كه به‏نام  قلعه شاه آرتور نوشته بود، با نام مستعار چاپ مى‏كند

    استيون به قصد توفيق در ازدواج با الفريد، پيشنهاد كار در هندوستان را مى‏پذيرد. پيش از رفتن، به ديدن

استادش نايت مى‏رود و بدون نام بردن از الفريد ماجراى عشقى خود را مى‏گويد. زمانى‏كه خانم ترويتن همراه

.الفريد و سوان‏كورت به لندن مى‏آيند، خانم ترويتن، پسرعمويش هنرى نايت را به الفريد و پدرش معرفى مى‏كند

چندى پيش نقدى بر كتاب الفريد نوشته شده بود و نويسنده  دختربچه‏اى سبك‏سر با مكرى ابلهانه و بى‏خبر از

تاريخ خوانده بود. الفريد همزمان با خواندن نقد، نامه‏اى از استيون دريافت مى‏كند كه سرشار از مهرورزى است

 اما چون  حمله محرك‏تر از آشتى است (ص 187) موقع خواب  نويسنده نامه را دوست داشت ولى به نويسنده

مقاله مى‏انديشيد. سوان‏كورت و الفريد مى‏فهمند كه نويسنده نقد هنرى نايت يعنى استاد و حامى استيون است. نايت

،مردى سى ساله، اهل مطالعه، رك‏گو و صادق است. او تحصيل‏كرده و وكيل است. مردى اصل و نسب‏دار است

اما به تحصيل بيش از اختلافات طبقاتى توجه دارد. بيشتر درباره عشق مى‏نويسد، اما خود با زن‏ها ارتباط چندانى

ندارد و تا اين زمان هرگز عاشق نشده است. او شانه‏هايى فروافتاده و سرى طاس دارد. آنها درباره شعر و موسيقى

.صحبت مى‏كنند. بالاخره الفريد قانع مى‏شود كه زيورآلات را بيشتر از يك كتاب شعر يا موسيقى دوست دارد

ملاقات چند روزه‏شان سبب مى‏شود كه الفريد به احترام نايت نيازمند شود. اين نياز، محملى روانشناختى مى‏شود تا

اشتياق به دوست داشتن نيز در او پديد آيد. او اين موضوع، يعنى جلب‏نظر نايت را خيانت به استيون نمى‏داند

 زيرا كم‏اند زنانى كه قادر به درك اين معنا باشند كه يك آغاز ناچيز ممكن است به چه مسائل وسيعى بينجامد

ص 242) الفريد گاهى نايت را به‏سبب حرف‏هاى تندش كج‏خلق و زمانى صادق مى‏داند. وقتى نايت مى‏خواهد )

برود، الفريد متأسف مى‏شود و احساس مى‏كند به او علاقه دارد. نايت به لندن برمى‏گردد. احساس مى‏كند عاشق

الفريدِ ساده شده است. او هم مثل استيون دوست دارد اولين مرد زندگى يك زن باشد و فكر روابط قبلى زنى كه

مى‏خواهد به‏عنوان همسر انتخاب كند، باعث ناراحتى‏اش مى‏شود. بنابراين حتى قشر تحصيلكرده و شخص

روشنفكرى مثل نايت در عمل تابع سُنت است. او علاقه الفريد به زيورآلات را مى‏بخشد زيرا  علاقه به آرايش

.جزو طبيعت زن است (ص 240) اما رابطه احتمالى او را با يك مرد نه. براى الفريد گوشواره‏هايى مى‏خرد

الفريد با اين تصور كه زنى شريف است، پذيرفتن آنها را به‏معناى خيانت به استيون مى‏داند و اين هديه

وسوسه‏انگيز را رد مى‏كند. نايت تصور خود را جايگزين واقعيت مى‏كند و علت نپذيرفتن هديه را شرم دخترانه

مى‏پندارد. روز بعد استيون همراه نامه‏اش يك حواله دويست پوندى، يعنى حاصل پس‏انداز كار يك ساله‏اش را

مى‏فرستد. به بازگشت استيون فكر مى‏كند و ديگر نمى‏تواند با فراغ بال با نايت هم‏صحبت شود. در تمام اين فراز و

نشيب‏ها، همزمان با شخصيت سازى‏هايى كه هاردى به شيوه معمول خود به‏آرامى پيش مى‏برد، انبوهى از رسم و

رسوم، اعتقادات و باورها، خصوصيات ملى، حتى جزئياتى همچون  توجه بيش از حد يك مرد انگليسى- هر كس

كه مى‏خواهد باشد - به زيبايى   به صورت موجز و به‏عنوان بخشى از روايت به خواننده انتقال مى‏يابد و زمينه

به‏تقريب كاملى از انگلستان تصوير مى‏شود. البته هاردى در اين رمان هم نسبت توصيف و روايت را به سود

توصيف تمام كرده است؛ خصوصاً جاهايى كه مى‏خواهد آرا و نظريات كلى خود را بگويد؛ مثلاً فصل 20 از

.صفحه 237 تا 242 كه به روحيات  يك مرد مجرد پس از ديدن يك دختر زيبا   مى‏پردازد

    سوان‏كورت گرچه نايت را لقمه چربى نمى‏داند و به اميد شوهر ثروتمندترى براى دخترش است، ولى

فريب‏كارانه به الفريد هشدار مى‏دهد به‏خاطر وجود نايت رابطه‏اش را با استيون خاتمه دهد. چندى بعد كه استيون

،برمى گردد در مسيرى پيش روى خود، صداى الفريد و هنرى نايت را مى‏شناسد. نسبت به استادش احساس تحقير

تنفر و بدبينى مى‏كند. فكر مى‏كند الفريد به دليل سبك‏سرى با نايت جور شده است. الفريد كه يك‏بار به‏وسيله نايت از

مرگ نجات پيدا كرده است، تصميم قطعى خود را مى‏گيرد و او را به‏جاى استيون مى‏نشاند:  تازه‏وارد مردى

بزرگ‏تر از اولى بود. در جوار سخنان تندى كه از نايت مى‏شنيد، سازگارى استيون چيزى آبكى مى‏نمود، در كنار

اظهارات سرد نايت، سخنان گرم و دلنواز استيون رقيق بود، و كم‏كم موجب شده بود كه طرف در آرزوى كسى كه

رگه مردانه‏ترى داشته باشد آه سر دهد. استيون هنوز مرد به‏معناى واقعى كلمه نبود.   شرم‏رويى و افتادگى او .. دلِ

بيشتر زنان حساس جهان را مى‏زند و موجب مى‏شود كه به چنين مردى بها ندهند. همين كه تحكم از جانب مرد

پايان گرفت، كج‏خلقى زن آغاز مى‏شود. حقيقت ساده و پيش پاافتاده، اما حقيقتى كه تلخى‏اش كم از مابقى نيست، اين

.است كه مرد ملايم و مهربان به‏ندرت اين استعداد را دارد و مى‏تواند رفتار درست با زن مورد نظر را دريابد

ص 316) علاوه بر اينها دست‏هاى پينه‏بسته پدر استيون و رفتار عاميانه مادرش و به‏اصطلاح اختلاف طبقاتى كه)

استيون از آن رنج مى‏برد، در دل‏سپردن الفريد به نايت بى‏تأثير نبود. اما الفريد مضطرب است  و مى‏خواهد

.موضوع استيون را به نايت بگويد، ولى ترسِ از دست دادن او، مانع مى‏شود

    يك روز بالاخره استيون به نامزدى نايت و الفريد پى مى‏برد. استيون با غم فراوان اين نامزدى را تبريك

مى‏گويد. فرداى آن روز الفريد تصميم مى‏گيرد ماجرا را به نايت بگويد، ولى وقتى آن‏ساعت فرا مى‏رسد  ... هيچ

ناراحتى وجدانى، هيچ عشق به صداقتى، هيچ اشتياقى به اين كه راز را خالصانه در ميان بگذارد و با بوسه‏اى از

او طلب بخشايش كند، قادر نبود وى را به اين اقدام مهم برانگيزد.   (ص 335) حرف ديگرى مى‏زند و نايت

فكرمى كند زنى با روح پاك و بى‏آلايش و با صداقت كامل را به دست آورده است؛ صداقتى كه به‏علت آن، حاضر

.بود هر گناه ديگرى را به زن مورد علاقه‏اش ببخشد

    الفريد پس از آن‏كه صريحاً عشق خود را نسبت به نايت مى‏پذيرد، آن‏قدر به او وابسته مى‏شود و آن‏قدر باطناً او

را ستايش مى‏كند كه به خود اجازه نمى‏دهد در مقابل نظرات و خواست‏هاى نايت مخالفت نشان دهد. روزى‏كه در

گلخانه نشسته‏اند، نايت به گلدان مورد كوچكى اشاره مى‏كند و مى‏گويد براى آن‏كه به يادش باشد، خوب است آن

گلدان را با خود ببرد. الفريد به‏ياد مى‏آورد كه آن گلدان درواقع شاخه كوچكى بود كه استيون به كتش زده بود. از

اين‏رو گلدان ديگرى پيشنهاد مى‏دهد. اين ابراز مخالفت، نايت را مشكوك و آشفته مى‏كند و سبب مى‏شود با خشونت

سؤال كند كه آيا آن گلدان هديه يك دلداده است؟ الفريد پاسخ مثبت مى‏دهد و مى‏گويد كه آن‏مرد يك‏بار او را بوسيده

است و بعد اضافه مى‏كند اين ماجرا مال قبل از آشنايى او با نايت بوده است و حالا فكر مى‏كند كه او را عميقاً

دوست نداشته است، زيرا حس مى‏كند عشق عميق و خالصى نسبت به نايت دارد. الفريد بدون آوردن اسم استيون

ماجرايش را مى‏گويد. نايت به‏خاطر آن كه الفريد به او اعتماد نكرده و رفتار صادقانه‏اى با او نداشته است، بسيار

ناراحت مى‏شود. حتى احساس مى‏كند كه هنوز تمام ماجرا را به او نگفته نشده است. فردا خانم ترويتن نامه‏اى را

كه براى نايت آمده است، به او مى‏دهد. نامه را مادر فليكس (خانم جت‏وى) پيش از مرگش فرستاده است. او از

فرار و عقد پنهانى الفريد و استيون مى‏نويسد. نايت با اين تصور كه او با دلداده قبلى معاشقه كرده است، به الفريد

.مى‏گويد نمى‏خواهد مرد دوم يا سوم يك زن باشد. سپس بى‏اعتنا به التماس‏ها و حرف‏هاى الفريد، او را ترك مى‏كند

نايت به لندن مى‏رود و الفريد كه بى‏قرار شده است، از خانه فرار مى‏كند و پيش او مى‏رود. با التماس تقاضا مى‏كند

.كه او را به‏عنوان كنيز قبول كند. اما نايت نميپذيرد و به‏مرور، او را فراموش كند

    پانزده ماه بعد، نايت و استيون همديگر را در لندن ملاقات مى‏كنند. استيون مى‏فهمد كه الفريد و نايت با هم

ازدواج نكرده‏اند. به نايت مى‏گويد حتماً دختر آن‏طور كه بايد، او را دوست نداشته است. نايت مى‏گويد  انگار

دخترى را كه ديگرى حقّى بيشتر از تو بر او داشت از چنگش در نياوردى.   (ص 436) نايت آن‏چنان خود را در

پرده كاذب صداقت مى‏پوشاند كه استيون رابطه خود با الفريد را براى او بازگو مى‏كند. نايت آشفته مى‏شود و با

خود فكر مى‏كند  ... الفريد در منتهاى معصوميت خطاى ناچيز خود را چندان بزرگ پنداشته بود كه گمراهش

كرده بود   و به‏ياد مى‏آورد كه الفريد  ... با چه آرامشى سخنان تلخش را تحمل كرد؛ حتى با يك سرزنش نرم به

آنها پاسخ نگفت و تنها وى را از عشق بى‏كرانش مطمئن ساخت. نايت الفريد را به‏خاطر اين ملايمت دعا كرد و از

،سر تقصيرش گذشت.   (ص 449) نايت بدون اين‏كه از چگونگى به‏هم خوردن رابطه‏اش با الفريد حرفى بزند

به‏بهانه اين‏كه كار دارد، آنجا را ترك مى‏كند. استيون هم براى ديدن و خواستگارى از الفريد راهى محل اقامت او

.مى‏شود. از طرف ديگر نايت نيز با اطمينان از پاكى الفريد تصميم مى‏گيرد كه برگردد و از او خواستگارى كند

.هنگامى‏كه به كاسل بوتول مى‏رسند، پى مى‏برند كه الفريد مرده است 

 

روايت نشان مى‏دهد كه نويسنده به‏نحو زيركانه‏اى مفهوم صداقت را زير سؤال مى‏برد و اين امر را به ذهن

خواننده القاء مى‏كند كه حتى افرادى چون نايت، استيون و الفريد كه بارِ سادگى و بى‏آلايشى آنها كم نيست، در تمام

موقعيت‏هاى زندگى نمى‏توانند صادق بمانند؛ زيرا انگيزه‏ها و تمايلات انسان‏ها براى تداوم زندگى مطلوب، مانعى

بس بزرگ است. در ميان اين انگيزه‏ها، عشق نقش غالب را دارد كه با تسلطى ماهرانه به‏راحتى مى‏تواند صداقت

را به گوشه‏اى براند و نيرنگ را جايگزين آن كند. الفريد مانند بيشتر زن‏ها خواهان مردى مقتدر و در عين حال

مهربان است؛ مردى كه در زندگى بتواند تكيه‏گاهش باشد و حال و هواى بچگانه او را تعالى بخشد. او در رابطه با

استيون حالت بچگانه خود را به‏دليل همسن بودن با استيون نه‏تنها حفظ مى‏كند، بلكه مجال بسط مى‏دهد. اما نايت

به‏دليل بلوغ فكرى و اختلاف سنى با او، سبب تغيير و از بين رفتن آن حالت‏ها و حتى تكامل الفريد از يك بچه به

يك زن مى‏شود. الفريد كه بسيار باهوش و زيرك است، اين تحول را درك مى‏كند، از شخصيت تازه خودش

.خوشنود مى‏شود و به‏رغم تمايلات بى‏رنگ‏شده‏اش نسبت به استيون، تصميم مى‏گيرد خود را به نايت بسپارد

مردانگى نايت براى او به‏منزله جايگاه امنى براى ادامه زندگى به‏نحو مطلوب است؛ به‏قول مرحوم شاملو دريافتن

استوارى امن زمين زير پاهاى خود است. از اين‏رو با تكيه‏هاى مكرر نايت به صداقت يك زن، نداشتن دلداده‏اى

ديگر و اولين مرد زندگى يك زن بودن، الفريد به‏تدريج صداقتش را از دست مى‏دهد چرا كه نمى‏خواهد زندگى

مطلوب آينده را تخريب كند. محو شدن صداقت در استيون نيز ناشى از عشق او به الفريد است. او در بادى امر

براى به دست آوردن عشق الفريد خانواده‏اش را پنهان مى‏كند و بعد به اميد تداوم آن عشق به‏خصوص در درون

خويش، از رابطه عاشقانه خود و الفريد نزد نايت صحبت نمى‏كند. نايت نيز با آن كه عاشق‏پيشه نيست، ولى

به‏خاطر پى بردن به راز استيون با اين تصور كه رازش مرتبط به او و الفريد است، صداقت را كنار مى‏گذارد و با

.اظهار به صداقت شاگردش، استيون را وادار به اعتراف مى‏كند

مطالعه اين داستان خواننده شكاك را به‏سوى نسبى بودن مفاهيم اخلاقى سوق مى‏دهد و انسان‏هاى راحت‏طلب را

:بر آن مى‏دارد تا بسيارى از خطاهاى خود را موجه جلوه دهند. خواننده شكاك چه بسا به اين حرف نيچه برسد كه

 پديده اخلاقى وجود ندارد، هر آن چه كه هست، تفسير اخلاقى پديده‏هاست.   درحالى‏كه نويسنده خصوصاً جايى كه

به جايگاه الفريد در قلب نايت اشاره مى‏كند، عشق را داراى چنان نيرويى مى‏داند كه به اندازه توانايى‏اش براى

استتار صداقت مى‏تواند اعتقادات بدون پايه و اساس را نيز از بين ببرد؛ مثل اعتقاد نايت به اين كه مرد اول يك زن

باشد. اما الفريد كه تازه به بلوغ فكرى رسيده است، فقط به نيروى متغيركننده عشق درباره خودش پى برده است و

هنوز چندان تجربه ندارد كه بتواند آن نيروى متحول‏كننده را تعميم دهد و با اتكاء به عشقى كه نايت نسبت به او

دارد به‏راحتى مشكلش را با او درميان بگذارد. به‏جاى اين عمل با سربه‏راهى بيش از حد، كه ناشى از عشق

كورش نسبت به نايت است، او را مجاز به سوءاستفاده از اخلاق آرام خود مى‏كند و تا آن حد پيش مى‏رود كه حاكم

مطلق بودن و بانوى قلب يك مرد جوان (استيون) شدن را از ياد مى‏برد و به كنيزى نايت رضايت مى‏دهد. اين

.سقوط عزت‏نفس شخصيت را دقيقاً مى‏توان ناشى از عشق كور دانست، عشقى كه خصوصيت انفعال دارد