(نقد اخلاق شناختی)رمان "يك جفت چشم آبى" تامس هاردی نقد و تحلیل فتح الله بی نیاز
آيا چشم بستن بر حقيقت، عين بىصداقتى است؟
"نقد اخلاقشناختى رمان "يك جفت چشم آبى
نوشته: تامس هاردى - ترجمه: ابراهيميونسى
"نخستين نشانه فساد، ترك صداقت است. "ميشل دو مونتنى -
داستان "يك جفت چشم آبى" كه در لايه فوقانى علاقه و سرسپردگى زنى پاكنهاد، ساده و بىآلايش به مردى
مقتدر و مهربان را روايت مىكند، در لايه زيرين به بازنمايى، مفاهيم اخلاقى صداقت و نيرنگ و تبديل شدن اولى
. به دومى مىپردازد
الفريد سوانكورت دخترى بيستساله و زيباست كه چشمهايى آبى دارد. او با پدر پنجاهسالهاش كه كشيش
بخشى از شهر كاسل بوتول بهنام اندل استو است، زندگى مىكند. كليسايى كه تحت توليت اوست، احتياج به
تعمير دارد و بههمين منظور مرد جوانى بهنام استيون اسميث از لندن به محل اقامت آنها مىآيد. الفريد كه از
ميهمان جوان پذيرايى مىكند و بهراحتى با آقاى اسميث برخورد مىكند و بهسفارش پدر براى او پيانو مىزند و
مىخواند و گردش مىرود. نخستين برداشت خواننده به روحيه كاسبكارانه آقاى سوانكورت مربوط مىشود؛ زيرا
او فقط به اعتبار نام اصالت خانوادگى استيون بهراحتى اجازه مىدهد دخترش با مردى جوان تنها بماند نه
عاملى ديگر. از آنسو، استيون مجذوب طراوت و تحرك و حالتهاى بچگانه الفريد مىشود كه گستاخى و شوخ و
شادىاش دختران پانزده ساله را دارد، و دلش مىخواهد تمام عمر آنجا بماند؛ درحالىكه الفريد از روستايى بودن
خود در قبال شهرى بودن استيون احساس حقارت مىكند. همين احساس، آنطور كه بعداً مىبينيم، موجب دور
شدن الفريد از منش و منّيت خود مىشود. مدتى بعد، احساس وجود يك رقيب باعث مىشود كه جلب محبت
استيون براى الفريد كمكم به عشق تبديل شود. روزى استيون و الفريد همديگر را مىبوسند، استيون از طرز
بوسيدن او متوجه مىشود كه او تجربهاى در اين مورد ندارد. از اين موضوع خوشحال مىشود. الفريد علت عشق
استيون را مىپرسد؛ درحالىكه خود او نيز بهقدر كافى براى عشق به استيون دليل ندارد. بهعبارت ديگر الفريد
چون به امرى مشخص در درون خود شك مىكند، دچار اين ترديد مىشود كه ديگران هم دقيقاً دستخوش همين
وضعاند. استيون با اين قصد كه رازش را براى الفريد بگويد، او را با خود به رواق كليسا مىبرد. روى گورى
( مىنشينند و شروع به صحبت مىكنند. او با اين ادعا كه "در عشق هيچ مردى راست باز نيست" (ص 101
اعتراف مىكند كه يك روستايى است. پدرش جان اسميث بنّا است و مادرش همان زنى است كه الفريد در آن
.اتاق(در خانه لُرد) ديده بود. مادرش شيردوش، سپس ماستبند شده است و پدربزرگش گوركن و باغبان بوده است
او تحصيلاتش را در مدرسه بينوايان و بعد در يك موسسه دولتى تمام كرده و از طريق مكاتبه موفق به يادگيرى
زبان لاتين و يونانى شده است. و حال، چون پول كافى ندارد، به الفريد بايد براى ازدواج با او صبر كند. الفريد كه
هجده ماه است به آن منطقه آمده است، از اين داستان تعجب مىكند چون "زنان با آمادگى و سهولتى بيش از مردان
سرنوشت خود را مىپذيرند" (ص 96) ولى باز هم به استيون قول ازدواج مىدهد. استيون به خود اجازه مىدهد
درباره دلدادگان قبلى الفريد از او سؤال كند. الفريد گورى را كه روى آن نشستهاند، نشان مىدهد و مىگويد كه از
.آنِ جوانى بهنام فليكس جتوى مزرعهدار است كه به او (الفريد) علاقه داشته است. استيون ناراحت مىشود
الفريد مىگويد هيچ علاقه و توجهى به او نداشته است. آقاى سوانكورت كه تا آن لحظه استيون را شخصى اصيل
مىپنداشت، با پى بردن به واقعيت، استيون را فريبكار مىخواند. اما الفريد به يكى از حرفهاى پدرش استناد
.مىكند "در عشق هر نيرنگى مجاز است" (ص 104). ولى پدر اجازه نمىدهد دخترش با يك رعيت ازدواج كند
استيون وقتى با جواب منفى آقاى سوانكورت مواجه مىشود، خانه او را به قصد لندن ترك مىكند، اما با الفريد
قرار مىگذارند پانزده روز بعد در كليساى "پليموت" پنهانى با هم عقد كنند؛ به اين اميد كه بعداً موافقت پدر را به
دست آورند. چند روز پس از رفتن استيون، الفريد از پدرش تقاضا مىكند كه اجازه دهد يك روز بدون ملازم به
پليموت برود و پدر با كمى ترديد و بحث قبول مىكند. همانروزى كه خودش قرار است به استراتلى برود، او
نيز به پليموت برود. ولى هيچيك علت مسافرت غيرمترقبهشان را براى ديگرى رو نمىكنند. روحيه الفريد بهگونه
است كه اگر پدرش سؤالى از او مىكرد، بهراحتى قصدش را براى عقد پنهان مىگفت؛ چون فريبكارى بهخاطر
عشق هنوز در او نهادينه نشده بود. روز موعود فرامىرسد. الفريد به پليموت مىرود و خود را به استيون
مىرساند اما از استيون عذرخواهى مىكند و مىگويد نمىتواند اين كار را بكند. در اينجإ؛كك نويسنده پاىبندى
الفريد را به سُنت و اخلاق اجتماعى را نشان مىدهد. در واقع داستان كه روند كُندى دارد، هنوز الفريد را دچار
چنان كشمكشهايى نكرده است كه به نفى يا اثبات امر تعيينكنندهاى بپردازد. رويكردش اساساً مصلحتگرايانه و
محافظهكارانه است. استيون به خواسته او احترام مىگذارد. الفريد به خانه برمىگردد و ساعتى بعد پدرش مىآيد و
مىگويد با خانم ترويتن زنِ ثروتمند همسايه بهخاطر مصلحت الفريد ازدواج كرده است و براى همين منظور هم
به استراتلى رفته است. بهعبارت ديگر شخصيتى كه خود حامل سُنت و معتقد به اخلاقيات پذيرفتهشده اجتماعى
نشان مىدهد، در عمل جانب منافع مالى و روحى - عاطفى خود را مىگيرد؛ درحالىكه دخترش و استيون كه بنا به
متقضاى سنىشان بايد سُنتشكنتر باشند، چنين نمىكنند. بههر حال الفريد حس مىكند خانم تروى تن را دوست
دارد. او و پدرش به خانه اربابى خانم تروى تن نقل مكان مىكنند. الفريد با نامادرىاش دوست مىشود و به پيشنهاد
.او داستانى را كه بهنام قلعه شاه آرتور نوشته بود، با نام مستعار چاپ مىكند
استيون به قصد توفيق در ازدواج با الفريد، پيشنهاد كار در هندوستان را مىپذيرد. پيش از رفتن، به ديدن
استادش نايت مىرود و بدون نام بردن از الفريد ماجراى عشقى خود را مىگويد. زمانىكه خانم ترويتن همراه
.الفريد و سوانكورت به لندن مىآيند، خانم ترويتن، پسرعمويش هنرى نايت را به الفريد و پدرش معرفى مىكند
چندى پيش نقدى بر كتاب الفريد نوشته شده بود و نويسنده دختربچهاى سبكسر با مكرى ابلهانه و بىخبر از
تاريخ خوانده بود. الفريد همزمان با خواندن نقد، نامهاى از استيون دريافت مىكند كه سرشار از مهرورزى است
اما چون حمله محركتر از آشتى است (ص 187) موقع خواب نويسنده نامه را دوست داشت ولى به نويسنده
مقاله مىانديشيد. سوانكورت و الفريد مىفهمند كه نويسنده نقد هنرى نايت يعنى استاد و حامى استيون است. نايت
،مردى سى ساله، اهل مطالعه، ركگو و صادق است. او تحصيلكرده و وكيل است. مردى اصل و نسبدار است
اما به تحصيل بيش از اختلافات طبقاتى توجه دارد. بيشتر درباره عشق مىنويسد، اما خود با زنها ارتباط چندانى
ندارد و تا اين زمان هرگز عاشق نشده است. او شانههايى فروافتاده و سرى طاس دارد. آنها درباره شعر و موسيقى
.صحبت مىكنند. بالاخره الفريد قانع مىشود كه زيورآلات را بيشتر از يك كتاب شعر يا موسيقى دوست دارد
ملاقات چند روزهشان سبب مىشود كه الفريد به احترام نايت نيازمند شود. اين نياز، محملى روانشناختى مىشود تا
اشتياق به دوست داشتن نيز در او پديد آيد. او اين موضوع، يعنى جلبنظر نايت را خيانت به استيون نمىداند
زيرا كماند زنانى كه قادر به درك اين معنا باشند كه يك آغاز ناچيز ممكن است به چه مسائل وسيعى بينجامد
ص 242) الفريد گاهى نايت را بهسبب حرفهاى تندش كجخلق و زمانى صادق مىداند. وقتى نايت مىخواهد )
برود، الفريد متأسف مىشود و احساس مىكند به او علاقه دارد. نايت به لندن برمىگردد. احساس مىكند عاشق
الفريدِ ساده شده است. او هم مثل استيون دوست دارد اولين مرد زندگى يك زن باشد و فكر روابط قبلى زنى كه
مىخواهد بهعنوان همسر انتخاب كند، باعث ناراحتىاش مىشود. بنابراين حتى قشر تحصيلكرده و شخص
روشنفكرى مثل نايت در عمل تابع سُنت است. او علاقه الفريد به زيورآلات را مىبخشد زيرا علاقه به آرايش
.جزو طبيعت زن است (ص 240) اما رابطه احتمالى او را با يك مرد نه. براى الفريد گوشوارههايى مىخرد
الفريد با اين تصور كه زنى شريف است، پذيرفتن آنها را بهمعناى خيانت به استيون مىداند و اين هديه
وسوسهانگيز را رد مىكند. نايت تصور خود را جايگزين واقعيت مىكند و علت نپذيرفتن هديه را شرم دخترانه
مىپندارد. روز بعد استيون همراه نامهاش يك حواله دويست پوندى، يعنى حاصل پسانداز كار يك سالهاش را
مىفرستد. به بازگشت استيون فكر مىكند و ديگر نمىتواند با فراغ بال با نايت همصحبت شود. در تمام اين فراز و
نشيبها، همزمان با شخصيت سازىهايى كه هاردى به شيوه معمول خود بهآرامى پيش مىبرد، انبوهى از رسم و
رسوم، اعتقادات و باورها، خصوصيات ملى، حتى جزئياتى همچون توجه بيش از حد يك مرد انگليسى- هر كس
كه مىخواهد باشد - به زيبايى به صورت موجز و بهعنوان بخشى از روايت به خواننده انتقال مىيابد و زمينه
بهتقريب كاملى از انگلستان تصوير مىشود. البته هاردى در اين رمان هم نسبت توصيف و روايت را به سود
توصيف تمام كرده است؛ خصوصاً جاهايى كه مىخواهد آرا و نظريات كلى خود را بگويد؛ مثلاً فصل 20 از
.صفحه 237 تا 242 كه به روحيات يك مرد مجرد پس از ديدن يك دختر زيبا مىپردازد
سوانكورت گرچه نايت را لقمه چربى نمىداند و به اميد شوهر ثروتمندترى براى دخترش است، ولى
فريبكارانه به الفريد هشدار مىدهد بهخاطر وجود نايت رابطهاش را با استيون خاتمه دهد. چندى بعد كه استيون
،برمى گردد در مسيرى پيش روى خود، صداى الفريد و هنرى نايت را مىشناسد. نسبت به استادش احساس تحقير
تنفر و بدبينى مىكند. فكر مىكند الفريد به دليل سبكسرى با نايت جور شده است. الفريد كه يكبار بهوسيله نايت از
مرگ نجات پيدا كرده است، تصميم قطعى خود را مىگيرد و او را بهجاى استيون مىنشاند: تازهوارد مردى
بزرگتر از اولى بود. در جوار سخنان تندى كه از نايت مىشنيد، سازگارى استيون چيزى آبكى مىنمود، در كنار
اظهارات سرد نايت، سخنان گرم و دلنواز استيون رقيق بود، و كمكم موجب شده بود كه طرف در آرزوى كسى كه
رگه مردانهترى داشته باشد آه سر دهد. استيون هنوز مرد بهمعناى واقعى كلمه نبود. شرمرويى و افتادگى او .. دلِ
بيشتر زنان حساس جهان را مىزند و موجب مىشود كه به چنين مردى بها ندهند. همين كه تحكم از جانب مرد
پايان گرفت، كجخلقى زن آغاز مىشود. حقيقت ساده و پيش پاافتاده، اما حقيقتى كه تلخىاش كم از مابقى نيست، اين
.است كه مرد ملايم و مهربان بهندرت اين استعداد را دارد و مىتواند رفتار درست با زن مورد نظر را دريابد
ص 316) علاوه بر اينها دستهاى پينهبسته پدر استيون و رفتار عاميانه مادرش و بهاصطلاح اختلاف طبقاتى كه)
استيون از آن رنج مىبرد، در دلسپردن الفريد به نايت بىتأثير نبود. اما الفريد مضطرب است و مىخواهد
.موضوع استيون را به نايت بگويد، ولى ترسِ از دست دادن او، مانع مىشود
يك روز بالاخره استيون به نامزدى نايت و الفريد پى مىبرد. استيون با غم فراوان اين نامزدى را تبريك
مىگويد. فرداى آن روز الفريد تصميم مىگيرد ماجرا را به نايت بگويد، ولى وقتى آنساعت فرا مىرسد ... هيچ
ناراحتى وجدانى، هيچ عشق به صداقتى، هيچ اشتياقى به اين كه راز را خالصانه در ميان بگذارد و با بوسهاى از
او طلب بخشايش كند، قادر نبود وى را به اين اقدام مهم برانگيزد. (ص 335) حرف ديگرى مىزند و نايت
فكرمى كند زنى با روح پاك و بىآلايش و با صداقت كامل را به دست آورده است؛ صداقتى كه بهعلت آن، حاضر
.بود هر گناه ديگرى را به زن مورد علاقهاش ببخشد
الفريد پس از آنكه صريحاً عشق خود را نسبت به نايت مىپذيرد، آنقدر به او وابسته مىشود و آنقدر باطناً او
را ستايش مىكند كه به خود اجازه نمىدهد در مقابل نظرات و خواستهاى نايت مخالفت نشان دهد. روزىكه در
گلخانه نشستهاند، نايت به گلدان مورد كوچكى اشاره مىكند و مىگويد براى آنكه به يادش باشد، خوب است آن
گلدان را با خود ببرد. الفريد بهياد مىآورد كه آن گلدان درواقع شاخه كوچكى بود كه استيون به كتش زده بود. از
اينرو گلدان ديگرى پيشنهاد مىدهد. اين ابراز مخالفت، نايت را مشكوك و آشفته مىكند و سبب مىشود با خشونت
سؤال كند كه آيا آن گلدان هديه يك دلداده است؟ الفريد پاسخ مثبت مىدهد و مىگويد كه آنمرد يكبار او را بوسيده
است و بعد اضافه مىكند اين ماجرا مال قبل از آشنايى او با نايت بوده است و حالا فكر مىكند كه او را عميقاً
دوست نداشته است، زيرا حس مىكند عشق عميق و خالصى نسبت به نايت دارد. الفريد بدون آوردن اسم استيون
ماجرايش را مىگويد. نايت بهخاطر آن كه الفريد به او اعتماد نكرده و رفتار صادقانهاى با او نداشته است، بسيار
ناراحت مىشود. حتى احساس مىكند كه هنوز تمام ماجرا را به او نگفته نشده است. فردا خانم ترويتن نامهاى را
كه براى نايت آمده است، به او مىدهد. نامه را مادر فليكس (خانم جتوى) پيش از مرگش فرستاده است. او از
فرار و عقد پنهانى الفريد و استيون مىنويسد. نايت با اين تصور كه او با دلداده قبلى معاشقه كرده است، به الفريد
.مىگويد نمىخواهد مرد دوم يا سوم يك زن باشد. سپس بىاعتنا به التماسها و حرفهاى الفريد، او را ترك مىكند
نايت به لندن مىرود و الفريد كه بىقرار شده است، از خانه فرار مىكند و پيش او مىرود. با التماس تقاضا مىكند
.كه او را بهعنوان كنيز قبول كند. اما نايت نميپذيرد و بهمرور، او را فراموش كند
پانزده ماه بعد، نايت و استيون همديگر را در لندن ملاقات مىكنند. استيون مىفهمد كه الفريد و نايت با هم
ازدواج نكردهاند. به نايت مىگويد حتماً دختر آنطور كه بايد، او را دوست نداشته است. نايت مىگويد انگار
دخترى را كه ديگرى حقّى بيشتر از تو بر او داشت از چنگش در نياوردى. (ص 436) نايت آنچنان خود را در
پرده كاذب صداقت مىپوشاند كه استيون رابطه خود با الفريد را براى او بازگو مىكند. نايت آشفته مىشود و با
خود فكر مىكند ... الفريد در منتهاى معصوميت خطاى ناچيز خود را چندان بزرگ پنداشته بود كه گمراهش
كرده بود و بهياد مىآورد كه الفريد ... با چه آرامشى سخنان تلخش را تحمل كرد؛ حتى با يك سرزنش نرم به
آنها پاسخ نگفت و تنها وى را از عشق بىكرانش مطمئن ساخت. نايت الفريد را بهخاطر اين ملايمت دعا كرد و از
،سر تقصيرش گذشت. (ص 449) نايت بدون اينكه از چگونگى بههم خوردن رابطهاش با الفريد حرفى بزند
بهبهانه اينكه كار دارد، آنجا را ترك مىكند. استيون هم براى ديدن و خواستگارى از الفريد راهى محل اقامت او
.مىشود. از طرف ديگر نايت نيز با اطمينان از پاكى الفريد تصميم مىگيرد كه برگردد و از او خواستگارى كند
.هنگامىكه به كاسل بوتول مىرسند، پى مىبرند كه الفريد مرده است
روايت نشان مىدهد كه نويسنده بهنحو زيركانهاى مفهوم صداقت را زير سؤال مىبرد و اين امر را به ذهن
خواننده القاء مىكند كه حتى افرادى چون نايت، استيون و الفريد كه بارِ سادگى و بىآلايشى آنها كم نيست، در تمام
موقعيتهاى زندگى نمىتوانند صادق بمانند؛ زيرا انگيزهها و تمايلات انسانها براى تداوم زندگى مطلوب، مانعى
بس بزرگ است. در ميان اين انگيزهها، عشق نقش غالب را دارد كه با تسلطى ماهرانه بهراحتى مىتواند صداقت
را به گوشهاى براند و نيرنگ را جايگزين آن كند. الفريد مانند بيشتر زنها خواهان مردى مقتدر و در عين حال
مهربان است؛ مردى كه در زندگى بتواند تكيهگاهش باشد و حال و هواى بچگانه او را تعالى بخشد. او در رابطه با
استيون حالت بچگانه خود را بهدليل همسن بودن با استيون نهتنها حفظ مىكند، بلكه مجال بسط مىدهد. اما نايت
بهدليل بلوغ فكرى و اختلاف سنى با او، سبب تغيير و از بين رفتن آن حالتها و حتى تكامل الفريد از يك بچه به
يك زن مىشود. الفريد كه بسيار باهوش و زيرك است، اين تحول را درك مىكند، از شخصيت تازه خودش
.خوشنود مىشود و بهرغم تمايلات بىرنگشدهاش نسبت به استيون، تصميم مىگيرد خود را به نايت بسپارد
مردانگى نايت براى او بهمنزله جايگاه امنى براى ادامه زندگى بهنحو مطلوب است؛ بهقول مرحوم شاملو دريافتن
استوارى امن زمين زير پاهاى خود است. از اينرو با تكيههاى مكرر نايت به صداقت يك زن، نداشتن دلدادهاى
ديگر و اولين مرد زندگى يك زن بودن، الفريد بهتدريج صداقتش را از دست مىدهد چرا كه نمىخواهد زندگى
مطلوب آينده را تخريب كند. محو شدن صداقت در استيون نيز ناشى از عشق او به الفريد است. او در بادى امر
براى به دست آوردن عشق الفريد خانوادهاش را پنهان مىكند و بعد به اميد تداوم آن عشق بهخصوص در درون
خويش، از رابطه عاشقانه خود و الفريد نزد نايت صحبت نمىكند. نايت نيز با آن كه عاشقپيشه نيست، ولى
بهخاطر پى بردن به راز استيون با اين تصور كه رازش مرتبط به او و الفريد است، صداقت را كنار مىگذارد و با
.اظهار به صداقت شاگردش، استيون را وادار به اعتراف مىكند
مطالعه اين داستان خواننده شكاك را بهسوى نسبى بودن مفاهيم اخلاقى سوق مىدهد و انسانهاى راحتطلب را
:بر آن مىدارد تا بسيارى از خطاهاى خود را موجه جلوه دهند. خواننده شكاك چه بسا به اين حرف نيچه برسد كه
پديده اخلاقى وجود ندارد، هر آن چه كه هست، تفسير اخلاقى پديدههاست. درحالىكه نويسنده خصوصاً جايى كه
به جايگاه الفريد در قلب نايت اشاره مىكند، عشق را داراى چنان نيرويى مىداند كه به اندازه توانايىاش براى
استتار صداقت مىتواند اعتقادات بدون پايه و اساس را نيز از بين ببرد؛ مثل اعتقاد نايت به اين كه مرد اول يك زن
باشد. اما الفريد كه تازه به بلوغ فكرى رسيده است، فقط به نيروى متغيركننده عشق درباره خودش پى برده است و
هنوز چندان تجربه ندارد كه بتواند آن نيروى متحولكننده را تعميم دهد و با اتكاء به عشقى كه نايت نسبت به او
دارد بهراحتى مشكلش را با او درميان بگذارد. بهجاى اين عمل با سربهراهى بيش از حد، كه ناشى از عشق
كورش نسبت به نايت است، او را مجاز به سوءاستفاده از اخلاق آرام خود مىكند و تا آن حد پيش مىرود كه حاكم
مطلق بودن و بانوى قلب يك مرد جوان (استيون) شدن را از ياد مىبرد و به كنيزى نايت رضايت مىدهد. اين
.سقوط عزتنفس شخصيت را دقيقاً مىتوان ناشى از عشق كور دانست، عشقى كه خصوصيت انفعال دارد