مرد مي دانست پيش از هميشه  به دنيا آمدن

بايد برای ديدن زن می آمد

حالا که ديگر برگشتی نبود

زن :  برنمی گردم

رفتن چه خوب و گشتن چه بهتر می شد

اگرکه باز گشتی در کار نبود

و مرد تنها به برگشتن به كودكيش ميانديشيد

به خاطره دستمال پر از بوي گريه

به زني كه

نه دستي براي نوازش

و نه  نگاهي براي خواهش

داشت