زن خسته از هرچه ...

نه بادي

نه آوازي دور

تنها هلهله دختران دور دريا

را تا چهار بار ممتد شمارش كرده بود

مرد : نه مرا کسی مي داند

نه تو را

هيچ كس نمی ماند

کسی که دلواپسی اش بيشتر از

لبخند توست

از آواز دور

چه می داند؟

زن: سالهاست در من زندگي مي كني

بي آنكه بداني

بي آنكه بدانم

وقتي براي مرد

درد روزهاي كسالت

را

بي واهمه

گريسته باشي

مرد با خودش نوشت

زن نمي توانست  

معشوقه تمامي جهان باشد

وقتي كه

ايلي به نازش

دچارند

نه نمي نوانست

بي مرد

مرده باشد